نتوان بسون، شوهر مطلقه میریام، مرد خوبی است. او که مسئول امنیت یک بیمارستان است، هم توسط مافوق و هم از سوی همکارانش مورد احترام است. علاوه بر این، او پدر خوبی است که میخواهد به پسر یازده سالهاش جولین نزدیکتر شود، تصمیم گرفته است به شهری که پسر با مادرش و خواهر بزرگترش جوزفین در آن زندگی میکند، منتقل شود تا به زودی به سن بلوغ برسد. به همین دلیل است که آنتوان، پدر دلسوز، خواستار حضانت مشترک جولین است. خوب، همه چیز خوب خواهد بود، به شرطی که آنتوان در واقع همان مردی باشد که ادعا می کند. مشکل اینجاست که همسرش و دو فرزندش او را از دید متفاوتی می بینند. زیرا در گذشته، آنتوان از یک فرشته دور بود. برعکس، او در ایجاد فضای ترس دائمی در خانه مهارت داشت، تا جایی که گهگاه همسرش را زیر چشم فرزندانش کتک می زد. و او خیلی راحتتر از این موضوع خلاص شد زیرا میریام، که میخواست از مشکلات بیشتر جلوگیری کند، هرگز از او شکایت نکرد - واقعیتی که در نهایت علیه او تبدیل شد. به همین دلیل است که با وجود اینکه جولین دیگر نمیخواهد پدرش را ببیند، قاضی دادگاه خانواده به درخواست آنتوان عمل میکند.